خاطرات عروسک کوچولو
دست نوشته های دختر عروسکی
درباره وبلاگ


به خاطرات عروسک کوچولو خوش امدید من انیسا هستم،متولد8/6/1378 امیدوارم ساعات خوشی رو در این وبلاگ سپری کنید دوستان عزیز خوشحال میشم منو با نظراتتون همراهی کنید.



کد ساعت -->
نويسندگان
عروسک کوچولو

آرشيو وبلاگ
شهريور 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 25 / 6 / 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : عروسک کوچولو

بازم سلام به شما همراهان همیشگی عروسک کوچولو

این دفعه هم واستون یه داستان خیلی قشنگ گذاشتم

 

 

اینم یه داستان دیگه:

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به اين دنيا نمي رسيد.

از همون اول كم نياوردم، با ضربه دكتر چنان گريه‌اي كردم كه فهميد جواب هاي، هوي است…

هيچ وقت نگذاشتم هيچ چيز شكستم بدهد، پي‌درپي شير ميخوردم و به درد دلم توجه نمي كردم!

اين شد كه وقتي رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهاي خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب مي‌بردند.

هيچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پاي تخته زنگ مي‌خورد.

هر صفحه‌اي از كتاب را كه باز مي كردم، جواب سوالي بود كه معلمم از من مي‌پرسيد.

اين بود كه سال سوم، چهارم دبيرستان كه بودم، معلمم كه من را نابغه مي‌دانست منو فرستاد المپياد رياضي!

تو المپياد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و يكي از ورقه‌ها بي اسم بود، منم گفتم اسممو يادم رفته بنويسم!

بدون كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز يك ترم نگذشته بود كه توي راهروي دانشگاه يه دسته عينك پيدا كردم،

اومدم بشكنمش كه خانمي سراسيمه خودش را به من رسوند و از اين كه دسته عينكش رو پيدا كرده

بودم حسابي تشكر كرد و گفت: نيازي به صاف كردنش نيست زحمت نكشيد اين شد كه هر وقت

چيزي از زمين برمي‌داشتم، يهو جلوم سبز مي شد و از اين كه گمشده‌اش را پيدا كرده بودم حسابي تشكر مي كرد.

بعدا توي دانشگاه پيچيد: دختر رئيس دانشگاه، عاشق ناجي‌اش شده، تازه فهميدم كه اون دختر كيه و اون ناجي كيه!

يك روز كه براي روز معلم براي يكي از استادام گل برده بودم يكي از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت كرد بيرون،

منم سرك كشيدم ببينم كجاست كه ديدم افتاده تو بغل اون دختره!

خلاصه اين شد ماجري خواستگاري ما

و الان هم استاد شمام! كسي سوالي نداره!؟

 

 
دو شنبه 25 / 6 / 1391برچسب:, :: 15:20 :: نويسنده : عروسک کوچولو

سلام به شما دوستای خوبم امروزم واستون یه داستان جدید گذاشتم

به نام راز زن ثروتمند امیدوارم خوشتون بیاد

یك زن در بزرگترين بانك امريكا حسابي يك ميليون دلاري افتاح مي كند . بعد با اسرار فراوان زن براي ديدن رئيس بانك موافقت ميشه .

زن در حضور رئيس بانك مي ايد .

رئيس بانك از او خواهش مي كند كه بشيند . زن هم خواهش مرد را قبول ميكند

رئيسس بانك از او مي پرسد چگونه اين حساب به اين پول بالا را افتاح كرديد زن مي گويد من از علايقم اين حساب پر كردم .

بعد مي گويد يكي از علايق من شرط بندي است و اين پول را از همين راه بدست آوردم .

بعد مي گويد به رئيس من الان حاضرم با شما شرط ببندم كه شما شكم داريد .

رئيس بانك كه فردي استخواني و لاغر بود اين شرط را سر بيست هزار دلار بستند . بعد گفت من فردا با وكيلم مي آيم تا اين شرط بندي را

رسمي اش كنيم .

مرد هم قبول كرد .

فردا زن با وكيلش آمد و به رئيس گفت لباس و زير پيراهني خود را در آوريد .

رئيس هم لباسش را در آورد .

بعد مردي كه با زن آمده بود كه به مثل وكيلش بود گفت : ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا خ

بعد رئيس بانك از او پرسيد برايتان اتفاقي افتاده زنگ بزنم به اوزژانس . وكيل گفت نه اخ من بخاطر شرطي بود كه با اين زن بستم .

من با اين زن شرط بستم كه بزرگترين رئيس بانك امركا پيراهن و زير تني اش را در نمي آورد . شرطمان هم سر 120 هزار دلار بود .

در نتيجه زن 20 هزار دلار به رئيس بانك باختHuh

و120 هزار دلار از مرد به مثل وكيل بدست آورد .

نظر یادتون نره

 
یک شنبه 24 / 6 / 1391برچسب:, :: 15:45 :: نويسنده : عروسک کوچولو

دوستای خوبم اینم یه داستان دیگه فعلا...

دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين

درس مي دانيد؟

استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نمي توانستم يك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من

مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول مي كنم در غير اينصورت از شما مي

خواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد.

استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني

نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟

استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.

بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان

شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك

معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست و اين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل

داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد مي شد نه قانوني است و نه منطقي !! 

 

 
یک شنبه 24 / 6 / 1391برچسب:, :: 15:40 :: نويسنده : عروسک کوچولو

 دوستای خوبم سلام براتون یه داستان جدید گذاشتم خیلی قشنگه

امیدوارم دوست داشته باشین

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد

وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است

پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد

پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت

را به درد نمی آورد

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
 
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
 
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از
 
خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
 
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

 

 

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد