|
دو شنبه 25 / 6 / 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : عروسک کوچولو
بازم سلام به شما همراهان همیشگی عروسک کوچولو این دفعه هم واستون یه داستان خیلی قشنگ گذاشتم
اینم یه داستان دیگه: از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به اين دنيا نمي رسيد. از همون اول كم نياوردم، با ضربه دكتر چنان گريهاي كردم كه فهميد جواب هاي، هوي است… هيچ وقت نگذاشتم هيچ چيز شكستم بدهد، پيدرپي شير ميخوردم و به درد دلم توجه نمي كردم! اين شد كه وقتي رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهاي خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب ميبردند. هيچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پاي تخته زنگ ميخورد. هر صفحهاي از كتاب را كه باز مي كردم، جواب سوالي بود كه معلمم از من ميپرسيد. اين بود كه سال سوم، چهارم دبيرستان كه بودم، معلمم كه من را نابغه ميدانست منو فرستاد المپياد رياضي! تو المپياد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و يكي از ورقهها بي اسم بود، منم گفتم اسممو يادم رفته بنويسم! بدون كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز يك ترم نگذشته بود كه توي راهروي دانشگاه يه دسته عينك پيدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمي سراسيمه خودش را به من رسوند و از اين كه دسته عينكش رو پيدا كرده بودم حسابي تشكر كرد و گفت: نيازي به صاف كردنش نيست زحمت نكشيد اين شد كه هر وقت چيزي از زمين برميداشتم، يهو جلوم سبز مي شد و از اين كه گمشدهاش را پيدا كرده بودم حسابي تشكر مي كرد. بعدا توي دانشگاه پيچيد: دختر رئيس دانشگاه، عاشق ناجياش شده، تازه فهميدم كه اون دختر كيه و اون ناجي كيه! يك روز كه براي روز معلم براي يكي از استادام گل برده بودم يكي از بچهها دسته گلم رو از پنجره شوت كرد بيرون، منم سرك كشيدم ببينم كجاست كه ديدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه اين شد ماجري خواستگاري ما و الان هم استاد شمام! كسي سوالي نداره!؟
![]()
دو شنبه 25 / 6 / 1391برچسب:, :: 15:20 :: نويسنده : عروسک کوچولو
سلام به شما دوستای خوبم امروزم واستون یه داستان جدید گذاشتم به نام راز زن ثروتمند امیدوارم خوشتون بیاد یك زن در بزرگترين بانك امريكا حسابي يك ميليون دلاري افتاح مي كند . بعد با اسرار فراوان زن براي ديدن رئيس بانك موافقت ميشه . زن در حضور رئيس بانك مي ايد . رئيس بانك از او خواهش مي كند كه بشيند . زن هم خواهش مرد را قبول ميكند رئيسس بانك از او مي پرسد چگونه اين حساب به اين پول بالا را افتاح كرديد زن مي گويد من از علايقم اين حساب پر كردم . بعد مي گويد يكي از علايق من شرط بندي است و اين پول را از همين راه بدست آوردم . بعد مي گويد به رئيس من الان حاضرم با شما شرط ببندم كه شما شكم داريد . رئيس بانك كه فردي استخواني و لاغر بود اين شرط را سر بيست هزار دلار بستند . بعد گفت من فردا با وكيلم مي آيم تا اين شرط بندي را رسمي اش كنيم . مرد هم قبول كرد . فردا زن با وكيلش آمد و به رئيس گفت لباس و زير پيراهني خود را در آوريد . رئيس هم لباسش را در آورد . بعد مردي كه با زن آمده بود كه به مثل وكيلش بود گفت : ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا خ بعد رئيس بانك از او پرسيد برايتان اتفاقي افتاده زنگ بزنم به اوزژانس . وكيل گفت نه اخ من بخاطر شرطي بود كه با اين زن بستم . من با اين زن شرط بستم كه بزرگترين رئيس بانك امركا پيراهن و زير تني اش را در نمي آورد . شرطمان هم سر 120 هزار دلار بود . در نتيجه زن 20 هزار دلار به رئيس بانك باختHuh و120 هزار دلار از مرد به مثل وكيل بدست آورد . نظر یادتون نره ![]()
یک شنبه 24 / 6 / 1391برچسب:, :: 16:1 :: نويسنده : عروسک کوچولو
دیشب تو فکرت بودم که یک قطره اشک از چشمانم جاری شد...از اشک پرسیدم:چرا اومدی؟ گفت:آخه تو چشمات کسی هست که دیگه اونجا جای من نیست.... ![]() ![]() |